لبخند خارجي
جك
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
بهترين پايگاه موسيقي ايران
دنیای شیرین انگلیسی
همه چیز
چمنزار بي پايان
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان لبخند خارجي و آدرس 4smile.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 232
بازدید کل : 7996
تعداد مطالب : 32
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
alireza

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 2 تير 1390برچسب:, :: 13:24 :: نويسنده : alireza
A guy is reading his paper when his wife walks up behind him and smacks him on the back of the head with a frying pan.
He asks, "What was that for?"
She says, "I found a piece of paper in your pocket with 'Betty Sue' written on it."
He says, "Jeez, honey, remember last week when I went to the track? 'Betty Sue' was the name of the horse I went there to bet on." She shrugs and walks away. Three days later he's reading his paper when she walks up behind him and smacks him on the back of the head again with the frying pan.
He asks, "What was that for?"
She answers, "Your horse called."
 
یكی داشت روزنامه می خوند كه زنش از پشت سر میاد و با ماهی تاوه محكم می زنه تو سرش
مرد میگه :واسه ی چی می زنی؟
زن میگه :توی جیبت یه تیكه كاغذ پیدا كردم كه روش نوشته است
بتی سو
مرد میگه :آها یادته سه هفته پیش رفته بودم مسابقه ی اسب دوانی بتی سو اسم اسبیه كه من روش شرط بندی كرده بودم
زن شانه ای بالا میندازه و میره
سه روز بعد موقعی كه مرد داشت روزنامه می خوند زنش از پشت سر میاد و با ماهی تاوه محكم می زنه تو سرش
مرد: واسه چی می زنی؟
زن جواب میده : اسبت زنگ زده؟
 
چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:, :: 10:12 :: نويسنده : alireza

 

مادربزرگ ,grandmother

A young boy and his doting grandmother were walking along the sea shore when a huge wave appeared out of nowhere, sweeping the child out to sea.

The horrified woman fell to her knees, raised her eyes to the heavens and begged the Lord to return her beloved grandson.

Lo, another wave reared up and deposited the stunned child on the sand before her.

The grandmother looked the boy over carefully. He was fine. But still she stared up angrily toward the heavens. "When we came," she snapped indignantly, "he had a hat!"

پسربچه ای با مادر بزرگش داشتند كنار دریا راه می رفتند كه ناگهان موجی آمد و پسربچه را باخود بر د

زن وحشت زده زانو زد و به آسمان نگاهی كرد و از خدا خواست كه بچه را به او پس دهد

موجی ظاهر شد و بچه را كنار ساحل نزد پیرزن گذاشت

پیرزن به دقت به بچه نگاهی كرد.حال پسربچه خوب بود.اما پیرزن  با عصبانیت نگاهی به آسمان كرد و گفت :وقتی بچه را موج برد كلاهم داشت آ

 
چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:, :: 10:6 :: نويسنده : alireza

Three men were discussing at a bar about coincidences. The first man said, " my wife was reading a "tale of two cities" and she gave birth to twins"

"That’s funny", the second man remarked, "my wife was reading 'the three musketeers' and she gave birth to triplets"

The third man shouted, "Good God, I have to rush home!"

When asked what the problem was, he exclaimed, " When I left the house, my wife was reading Ali baba and the forty Thieves"!!!

سه تا مرد داشتند در مورد امور تصادفی صحبت می كردند

اولی : زنم داشت داستان دوشهر را می خواند كه دو قلو زایید

دومی : خیلی جالبه زن من هم سه تفنگدار را می خواند كه سه قلو زایید

سومی فریادی زد و گفت :خدای من ,من باید زود بروم خانه

وقتی از او پرسیدند كه چه اتفاقی افتاده گفت : وقتی داشتم از خانه می آمدم بیرون زنم علی بابا و چهل دزد را می خواند

 

 
چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:, :: 10:5 :: نويسنده : alireza

A guy was invited to an old friends' home for dinner.

His buddy preceded every request to his wife by endearing 
terms, calling her Honey, My Love, Darling, Sweetheart, 
Pumpkin, etc.

The guy was impressed since he knew the couple had been 
married almost 70 years, and while the wife was off in the 
kitchen he said to his buddy, "I think it's wonderful that 
after all the years you've been married, you still call your
wife those pet names."

His buddy hung his head. "To tell you the truth, I forgot 
her name about ten years ago."

یكی خانه ی رفیق قدیمی اش دعوت شده بود

رفیقش هر موقع  چیزی می خواست قبل از آن به خانمش می گفت 

عشق من

عزیر دلم

شیرینكم

دوستش كه می دانست این زوج تقریبا هفتاد سال پیش با هم ازدواج كرده اند خیلی شگفت زده شده بود  وقتی زن دوستش میره توی اشپزخانه به دوست خود میگه: خیلی جالبه كه شما بعد از هفتاد سال زندگی زناشویی هنوز اینگونه خانمت راصدا میزنید

رفیقش سری تكان می دهد و می گوید:راستش را بخواهی من ده سال است كه اسم اورا فراموش كرده ام

 

 

صفحه قبل 1 صفحه بعد