|
پنج شنبه 2 تير 1390برچسب:, :: 13:24 :: نويسنده : alireza
A guy is reading his paper when his wife walks up behind him and smacks him on the back of the head with a frying pan.
He asks, "What was that for?" She says, "I found a piece of paper in your pocket with 'Betty Sue' written on it." He says, "Jeez, honey, remember last week when I went to the track? 'Betty Sue' was the name of the horse I went there to bet on." She shrugs and walks away. Three days later he's reading his paper when she walks up behind him and smacks him on the back of the head again with the frying pan. He asks, "What was that for?" She answers, "Your horse called." یكی داشت روزنامه می خوند كه زنش از پشت سر میاد و با ماهی تاوه محكم می زنه تو سرش
مرد میگه :واسه ی چی می زنی؟
زن میگه :توی جیبت یه تیكه كاغذ پیدا كردم كه روش نوشته است
بتی سو
مرد میگه :آها یادته سه هفته پیش رفته بودم مسابقه ی اسب دوانی بتی سو اسم اسبیه كه من روش شرط بندی كرده بودم
زن شانه ای بالا میندازه و میره
سه روز بعد موقعی كه مرد داشت روزنامه می خوند زنش از پشت سر میاد و با ماهی تاوه محكم می زنه تو سرش
مرد: واسه چی می زنی؟
زن جواب میده : اسبت زنگ زده؟
چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:, :: 10:12 :: نويسنده : alireza
A young boy and his doting grandmother were walking along the sea shore when a huge wave appeared out of nowhere, sweeping the child out to sea. The horrified woman fell to her knees, raised her eyes to the heavens and begged the Lord to return her beloved grandson. Lo, another wave reared up and deposited the stunned child on the sand before her. The grandmother looked the boy over carefully. He was fine. But still she stared up angrily toward the heavens. "When we came," she snapped indignantly, "he had a hat!" پسربچه ای با مادر بزرگش داشتند كنار دریا راه می رفتند كه ناگهان موجی آمد و پسربچه را باخود بر د زن وحشت زده زانو زد و به آسمان نگاهی كرد و از خدا خواست كه بچه را به او پس دهد موجی ظاهر شد و بچه را كنار ساحل نزد پیرزن گذاشت پیرزن به دقت به بچه نگاهی كرد.حال پسربچه خوب بود.اما پیرزن با عصبانیت نگاهی به آسمان كرد و گفت :وقتی بچه را موج برد كلاهم داشت آ
چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:, :: 10:6 :: نويسنده : alireza
Three men were discussing at a bar about coincidences. The first man said, " my wife was reading a "tale of two cities" and she gave birth to twins"
سه تا مرد داشتند در مورد امور تصادفی صحبت می كردند اولی : زنم داشت داستان دوشهر را می خواند كه دو قلو زایید دومی : خیلی جالبه زن من هم سه تفنگدار را می خواند كه سه قلو زایید سومی فریادی زد و گفت :خدای من ,من باید زود بروم خانه وقتی از او پرسیدند كه چه اتفاقی افتاده گفت : وقتی داشتم از خانه می آمدم بیرون زنم علی بابا و چهل دزد را می خواند
چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:, :: 10:5 :: نويسنده : alireza
A guy was invited to an old friends' home for dinner. یكی خانه ی رفیق قدیمی اش دعوت شده بود رفیقش هر موقع چیزی می خواست قبل از آن به خانمش می گفت عشق من عزیر دلم شیرینكم دوستش كه می دانست این زوج تقریبا هفتاد سال پیش با هم ازدواج كرده اند خیلی شگفت زده شده بود وقتی زن دوستش میره توی اشپزخانه به دوست خود میگه: خیلی جالبه كه شما بعد از هفتاد سال زندگی زناشویی هنوز اینگونه خانمت راصدا میزنید رفیقش سری تكان می دهد و می گوید:راستش را بخواهی من ده سال است كه اسم اورا فراموش كرده ام
صفحه قبل 1 صفحه بعد |